سلام بر آزادی...

من درینجا از هرچه که بتواند کمک کند تا حالِ آدمی دیگرگون شود می‌نویسم، از سینما که هنر "تاریخِ" حاضر است، هنری که همانند شعر خیالِ آدمی را دست‌خوشِ تحول می‌کند و به اندیشه وامی‌دارد؛ از همه بیشتر زبان شعر را دوست دارم، من هم با مالرو هم‌عقیده‌ام که گفت سینما زبان است، اما در رقابت با شعر، این شعر است که گوی سبقت را می‌رباید... داستان هم می‌گویم ولی امیدوارم میانِ خوانِش‌اَش خوابتان نگیرد (=
ارادتمند، ــمجرمــ

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

شن زار ...

پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۳۶ ب.ظ

دوست دارم چشمم را

از تمام رنگ و لعاب های این شهر ببندم

و به روی کویر یکرنگی باز کنم ...

شاید اینطور کفشدوزک ها

چشم طمع از پاپوش پاره ی من بردارند ...

همان شن های صحرا خوب است

اگر پایم را بسوزاند هم خوب است ...

لا اقل اینطور مطمئنم که

چیزی از من کم نمیشود ...

میخواهم در کنار آفتاب

در خنکای سایه ی بوته ای بنشینم

که از آن آتش می بارد ...

و پی در پی به دنبال سرابی باشم

از جنس شراب

نه در قعر زمین

در بالای سر

از آنجائی که نور میتراود مهتاب...

و به آن شاخه گل نیلوفر

که ننشسته ست اشک بر روی گلش

در کنار آفتاب ...

در کنار سایه های بادام

در تمام ساعات

بخوانیم با هم

من عاشق برگ گل نیلوفری ام

که با من خندید

و با آن رخ پنهان

که به زیر افتاد آب

و به گل بنشست دل

که با خود گفتا

کاش بماندی در شهر

و در ساحت شب میدیدی

رخ ماهش در آب

میان ریسه بندی های شهر

و میان تمام خرده فروشی های آن

میترواد مهتاب

در بالای سر

نه در قعر زمین

تو به دریاها ، اقیانوسها

چشم بدوز

نه در قعر زمین ، در بالای سر

از آنجائی که نور میتراود مهتاب ...


  • علیرضا شیخ بابایی

شعر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی