سلام بر آزادی...

من درینجا از هرچه که بتواند کمک کند تا حالِ آدمی دیگرگون شود می‌نویسم، از سینما که هنر "تاریخِ" حاضر است، هنری که همانند شعر خیالِ آدمی را دست‌خوشِ تحول می‌کند و به اندیشه وامی‌دارد؛ از همه بیشتر زبان شعر را دوست دارم، من هم با مالرو هم‌عقیده‌ام که گفت سینما زبان است، اما در رقابت با شعر، این شعر است که گوی سبقت را می‌رباید... داستان هم می‌گویم ولی امیدوارم میانِ خوانِش‌اَش خوابتان نگیرد (=
ارادتمند، ــمجرمــ

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

از خودم دور شدم ...

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۴ ب.ظ

نوشته های وبلاگی ام جدا که خیلی از نوشته هایم را در آن نمی گذارم ، وبلاگ سیاسی که نمیخواهم زیاد در آن قلم بزنم و اینجا هم کمتر مینویسم ، که اگر وقت کنم و در زمینه های مربوط و مورد علاقه مطالعه داشته باشم حتماً در اینجا یادداشت خواهم کرد.

اما جدا از این نمایه های مجازی ( نه لزوماً غیر واقعی) دفتری هم دارم که برای خوددم مینویسم ... از هر چه که به ذهنم برسد ، از شعر و رویدادهای سیاسی بگیر تا حال و احوالات روزمره و اتفاقاتی که شاهدش بودم و بعضاً با انها روبرو شده ام و تجربه ی شخصی ام شده ؛ الان که این دفتر را باز کردم تاریخ آخرین یادداشتم برای 12ام اردیبهشت است ، با خودم که فکر میکنم هیچ دلیل قانع کننده ای برای این تأخیر ندارم ! آخر با خود عهد بسته  بودم که بنویسم ، خودم را ثبت کنم ، عاری از پوسته ها عاری از شمایل مرسوم و به دور از ماسکهایی که خوی انسان را متفاوت جلوه میدهند ؛ چون اینطور فکر میکنم راحت ترم.

و به خود میگویم این خطا را اینجا ثبت میکنم که به عنوان سندی رسمی در بیاید و خودم را همواره ملزم به یادداشت کنم . و هیچوقت هم از این اتفاق خوب دور نشوم ، روزهائی که نمینوشتم به خود میگفتم که امروز چیز جدیدی که دستگیرم نشد ، پس چرا جوهر هدر بدهم چرا خسته کنم خودم و چشمم را در سوسو زدن چرغ قوه ی گوشی خسته ام اذیت کنم ... اما غافل از اینکه هر روز چیز جدیدی پیدا میکنم ، با چیز جدیدی روبرو میشوم ... چیزهای ساده ای که دنیای اطراف ما را سخت پیچیده کرده ... 

من خودم را میخواهم در نوشته هایم زنده نگه دارم ؛ پس مینویسم .

شن زار ...

پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۳۶ ب.ظ

دوست دارم چشمم را

از تمام رنگ و لعاب های این شهر ببندم

و به روی کویر یکرنگی باز کنم ...

شاید اینطور کفشدوزک ها

چشم طمع از پاپوش پاره ی من بردارند ...

همان شن های صحرا خوب است

اگر پایم را بسوزاند هم خوب است ...

لا اقل اینطور مطمئنم که

چیزی از من کم نمیشود ...

میخواهم در کنار آفتاب

در خنکای سایه ی بوته ای بنشینم

که از آن آتش می بارد ...

و پی در پی به دنبال سرابی باشم

از جنس شراب

نه در قعر زمین

در بالای سر

از آنجائی که نور میتراود مهتاب...

و به آن شاخه گل نیلوفر

که ننشسته ست اشک بر روی گلش

در کنار آفتاب ...

در کنار سایه های بادام

در تمام ساعات

بخوانیم با هم

من عاشق برگ گل نیلوفری ام

که با من خندید

و با آن رخ پنهان

که به زیر افتاد آب

و به گل بنشست دل

که با خود گفتا

کاش بماندی در شهر

و در ساحت شب میدیدی

رخ ماهش در آب

میان ریسه بندی های شهر

و میان تمام خرده فروشی های آن

میترواد مهتاب

در بالای سر

نه در قعر زمین

تو به دریاها ، اقیانوسها

چشم بدوز

نه در قعر زمین ، در بالای سر

از آنجائی که نور میتراود مهتاب ...