ستة الایام ...
روز اول
آسمان را نشانم دادند و گفتند رنگ گیسوان اوست ...
روز دوم
خورشید را نشانم دادند ، گفتند درخشان است ...
روز سوم
صیحه های رعد را گفتند بشنو ، صدای اوست ...
روز چهارم
گفتند سر به زیر افکن و زمین را لمس کن ، جسم اوست ...
روز پنجم
برای پیدا کردن دانه های گندم گذشت ... گذشت ... تا
روز ششم
نگاهم ، به نگاهت افتاد...
باز ایستاد
آسمان ، خورشید ، رعد
همه باز ایستادند و دیگر چیزی جز نگاهت به کالبدم جان نمیداد ...
روز هفتم
دیگر من ــی وجود نداشت ...