آخرین کبریت...
يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۶ ق.ظ
از قوطی سیگارش ، سیگاری برداشته و بر روی لبش میگذارد، نخ فیتیلهی دینامیتها میان پاهایش پیچ و تاپ خورده و برای پیدا کردن ابتدای نخِ فیتیله سرش را تکان میدهد.
ناخنهایش بلند شده و جان میدهد برای خاراندن سری که روزهاست شسته نشده؛ با دست راست مشغول خاراندن سرش میشود و با دست چپ در انتهای جیب اورکتاش به دنبال آخرین چوبکبریت میگردد.
چوبکبریت را که بیرون میآورد میانِ انگشتانش میچرخاند و چشمهایش را تنگ میکند تا بهخوبی بتواند آن را ورانداز کند، طوری که میخواهد از سلامت چوبکبریت مطمئن شود.
صدایِ انفجار و تیراندازی هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشود؛ حالا او مانده بود و دوراهی سوزاندنِ نخِ فیتیلهای که با رسیدنش به دینامیتها نصفِ شهر را ویران میکرد یا آتش زدنِ سیگاری که طعمِ تلخِ دهانِ خونیاش را عوض میکند.
او انتخاباش را کرده بود، سیگارش را که روشن کرد چشماناش را بست و پشتِ سرهم کام میگرفتٰ، تا جایی که صدای پوتینها را شنید، نزدیکش میشدندٰ، صدایِ شلیکِ آخرین گلوله در فضا طنینانداز شد، دیگر طعم تلخِ خون از دهاناش پریده بود...