سلام بر آزادی...

من درینجا از هرچه که بتواند کمک کند تا حالِ آدمی دیگرگون شود می‌نویسم، از سینما که هنر "تاریخِ" حاضر است، هنری که همانند شعر خیالِ آدمی را دست‌خوشِ تحول می‌کند و به اندیشه وامی‌دارد؛ از همه بیشتر زبان شعر را دوست دارم، من هم با مالرو هم‌عقیده‌ام که گفت سینما زبان است، اما در رقابت با شعر، این شعر است که گوی سبقت را می‌رباید... داستان هم می‌گویم ولی امیدوارم میانِ خوانِش‌اَش خوابتان نگیرد (=
ارادتمند، ــمجرمــ

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تصویر» ثبت شده است

آخرین کبریت...

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۶ ق.ظ
از قوطی سیگارش ، سیگاری برداشته و بر روی لب‌ش می‌گذارد، نخ فیتیله‌ی دینامیت‌ها میان پاهایش پیچ و تاپ خورده و برای پیدا کردن ابتدای نخِ فیتیله سرش را تکان می‌دهد.
ناخن‌هایش بلند شده و جان می‌دهد برای خاراندن سری که روزهاست شسته نشده؛ با دست راست مشغول خاراندن سرش میشود و با دست چپ در انتهای جیب اورکت‌اش به دنبال آخرین چوب‌کبریت می‌گردد.
چوب‌کبریت را که بیرون می‌آورد میان‌ِ انگشتانش میچرخاند و چشم‌هایش را تنگ میکند تا به‌خوبی بتواند آن را ورانداز کند، طوری که می‌خواهد از سلامت چوب‌کبریت مطمئن شود.
صدایِ انفجار و تیراندازی هر لحظه نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شود؛ حالا او مانده بود و دوراهی سوزاندنِ نخ‌ِ فیتیله‌ای که با رسیدنش به دینامیت‌ها نصفِ شهر را ویران می‌کرد یا آتش زدنِ سیگاری که طعمِ تلخِ دهانِ خونی‌اش را عوض می‌کند.
او انتخاب‌اش را کرده بود، سیگارش را که روشن کرد چشمان‌اش را بست و پشتِ سرهم کام می‌گرفتٰ، تا جایی که صدای پوتین‌ها را شنید، نزدیکش می‌شدندٰ، صدایِ شلیکِ آخرین گلوله در فضا طنین‌انداز شد، دیگر طعم تلخِ خون از دهان‌اش پریده بود...

می‌سوزد ...

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۲۵ ب.ظ

پوست دست‌ها رفته است و زیر آب که می‌گیردشان می‌سوزد، با این وجود اصرار دارد که ظرف‌ها را خودش بشوید، رسالتش را در شستن ظرف‌ها میداند ؛ کاری که نمی‌خواهد به تعویقش بیاندازد.

حتی خم به ابرو نمی‌آورد، مصمم به کار خود ادامه میدهد ، دست به بشقاب بعدی که می‌برد، همانند شکارچی می‌شود که تیری از نیم‌لَنگ برداشته و بر چله‌ی کمان می‌گذارد و با نشانه رفتن شکار ، آخرین دورهم اسکاج کفی را بر تن بشقاب می‌کشد ،و آبکشی و تمام ، شکار می‌افتد و تسلیم می‌شود.

ظرفها تمام شد، دستهایش حالا حسابی قرمز شده‌اند و از سینک ظرفشویی آویزانشان کرده و به کمربند شانه‌ایَش تکیه زده، اما راضی از اینکه پیروز نبرد نابرابر میان دست‌های زخمی و خرده‌سنگ‌های بیجان شده است.

[#تصویر]

[#داستانک]