سلام بر آزادی...

من درینجا از هرچه که بتواند کمک کند تا حالِ آدمی دیگرگون شود می‌نویسم، از سینما که هنر "تاریخِ" حاضر است، هنری که همانند شعر خیالِ آدمی را دست‌خوشِ تحول می‌کند و به اندیشه وامی‌دارد؛ از همه بیشتر زبان شعر را دوست دارم، من هم با مالرو هم‌عقیده‌ام که گفت سینما زبان است، اما در رقابت با شعر، این شعر است که گوی سبقت را می‌رباید... داستان هم می‌گویم ولی امیدوارم میانِ خوانِش‌اَش خوابتان نگیرد (=
ارادتمند، ــمجرمــ

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

آخرین کبریت...

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۶ ق.ظ
از قوطی سیگارش ، سیگاری برداشته و بر روی لب‌ش می‌گذارد، نخ فیتیله‌ی دینامیت‌ها میان پاهایش پیچ و تاپ خورده و برای پیدا کردن ابتدای نخِ فیتیله سرش را تکان می‌دهد.
ناخن‌هایش بلند شده و جان می‌دهد برای خاراندن سری که روزهاست شسته نشده؛ با دست راست مشغول خاراندن سرش میشود و با دست چپ در انتهای جیب اورکت‌اش به دنبال آخرین چوب‌کبریت می‌گردد.
چوب‌کبریت را که بیرون می‌آورد میان‌ِ انگشتانش میچرخاند و چشم‌هایش را تنگ میکند تا به‌خوبی بتواند آن را ورانداز کند، طوری که می‌خواهد از سلامت چوب‌کبریت مطمئن شود.
صدایِ انفجار و تیراندازی هر لحظه نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شود؛ حالا او مانده بود و دوراهی سوزاندنِ نخ‌ِ فیتیله‌ای که با رسیدنش به دینامیت‌ها نصفِ شهر را ویران می‌کرد یا آتش زدنِ سیگاری که طعمِ تلخِ دهانِ خونی‌اش را عوض می‌کند.
او انتخاب‌اش را کرده بود، سیگارش را که روشن کرد چشمان‌اش را بست و پشتِ سرهم کام می‌گرفتٰ، تا جایی که صدای پوتین‌ها را شنید، نزدیکش می‌شدندٰ، صدایِ شلیکِ آخرین گلوله در فضا طنین‌انداز شد، دیگر طعم تلخِ خون از دهان‌اش پریده بود...
  • علیرضا شیخ بابایی

تصویر

جنگ

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی