سلام بر آزادی...

من درینجا از هرچه که بتواند کمک کند تا حالِ آدمی دیگرگون شود می‌نویسم، از سینما که هنر "تاریخِ" حاضر است، هنری که همانند شعر خیالِ آدمی را دست‌خوشِ تحول می‌کند و به اندیشه وامی‌دارد؛ از همه بیشتر زبان شعر را دوست دارم، من هم با مالرو هم‌عقیده‌ام که گفت سینما زبان است، اما در رقابت با شعر، این شعر است که گوی سبقت را می‌رباید... داستان هم می‌گویم ولی امیدوارم میانِ خوانِش‌اَش خوابتان نگیرد (=
ارادتمند، ــمجرمــ

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

۲۵ مطلب با موضوع «چند رسانه ای» ثبت شده است

ساعت به وقت معشوق...

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ب.ظ

ساعت به وقت معشوق
چه خوش حالی است معلق شدن در هوای معشوق؛ 

 تو خود را با استانداردهایی که او تعریف میکند تنظیم میکنی ... هر آنچه که او خواهد فراهم می آوری او برف خواهد با عطر پوست پرتغالی که روی بخاری قرار گرفته و تو خود را مأمور به تدارک آن میبینی ...

دوربین شیرین ترین پلانها را از فرهاد میگیرد بدون اینکه دیالوگی به هجو گفته شود ...

(فیلم فوق العاده زیبای در دنیای تو ساعت چند است)


غرق در ...

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ب.ظ


من از ذات پرسیدم

تو از صفات گفتی ...

من از او پرسیدم

تو عصا نشان دادی ...

نشانی اش خواستم

تو به دریا کشاندی ام...

؛

شاید همین بهترین راه باشد به او

هرکه را خواهد ، غرقه میکند ...

راه بی راهی است ...

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۷ ب.ظ

ای برادر حق جوی ، اگر کسی با اعتراض خود تو را از راه منحرف کند و از تو بخواهد که در سخن از اسرار الهی ، دلیل و برهان بیان کنی ، از وی دوری کن ؛ و در پاسخ به او بگو : " دلیل شیرینی شهد و هم بستری و امثال آن چیست ؟از ماهیت انها آگاهم کن؟. " ناچار خواهد گفت :"این علم ، به ذوق حاصل می شود و در محدوده ی دلیل نمیگنجد. " به وی بگو : " بحث از اسرار الهی هم ، مانند آن هاست." 
محی الدین ‫#‏ابن_عربی‬ ؛ کتاب تدبیرات الالهیة فی اصلاح مملکة الانسانیة

.

زمانی که اندازه نشد ...

دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ

گاه با نگاه میگفت وقتش هست یا نیست ...

گاه با لحن صدا

تند تند که صحبت میکرد یعنی نه حوصله دارد نه زمانی برای بودن ...

از سردی نگاه های او هم همه چیز مشخص بود که هیچگاه قرار نیست زمان رسیدن فرارسد.

از آن وقتی که زمان را ، فاصله ی زمانی یک چرخش کامل زمین نسبت به خورشید مینامیدند تا کنفرانس عمومی واحد ها و مقادیر در سال 1967 به بعد از آن هیچ وقت ، زمان رسیدن ما به هم نشد ...

در کنفرانس عمومی مقادیر 1967مقرر شد که ثانیه را بر حسب ارتعاش اتمهای سزیم تعریف کنند و زمان لازم برای 9192631770 سیکل نوسان سزیم را در حال حاضر و بعد از حال ثانیه بنامند ... اما هیچ یک از اینها زمانی نیست که مرا به او برساند ... هیچ یک ؛ اگر با خورشید و قمر و سزیم و غیره بخواهید زمان را نشان دهید هیچ یک به خوبی حافظ نمیتواند جور او را اندازه بگیرد ، نبودن های او را بشمارد و غمی که از زمان نبودنم تا بعد از نیستیم روا داشت عیان کند .

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت

حافظ علیه الرحمة

برای گذشته ، حال و آینده ...

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۰ ب.ظ

درست شب قبل از ده سال پیش ، ساعت را برای لحظه ای که بر روی عدد "7" می ایستاد کوک کردم .

اما ساعت "7" خیلی دیر بود ، خیلی ...

ساعت "7" زمانی بود که به او نرسیدم ... 

از آن پس ساعت "7" شد زمان نرسیدن های من ؛ ساعتی که من همیشه دیر میرسیدم و او همیشه پیش تر از من حرکت میکرد ، طوری که چشمانم هیچگاه چشمانش را شکار نکرد ...

آغوش تو ...

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ


کلام در باب پیدایش زیاد است

اما همگی در یک کلام وحدت پیدا میکند

و آنهم این است که:

" من از آن زمانی موجودیت پیدا میکنم که

تو مرا در آغوش بگیری ... "

ستة الایام ...

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۶ ب.ظ


روز اول

آسمان را نشانم دادند و گفتند رنگ گیسوان اوست ...

روز دوم

خورشید را نشانم دادند ، گفتند درخشان است ...

روز سوم

صیحه های رعد را گفتند بشنو ، صدای اوست ...

روز چهارم

گفتند سر به زیر افکن و زمین را لمس کن ، جسم اوست ...

روز پنجم

برای پیدا کردن دانه های گندم گذشت ... گذشت ... تا

روز ششم

نگاهم ، به نگاهت افتاد...

باز ایستاد

آسمان ، خورشید ، رعد

همه باز ایستادند و دیگر چیزی جز نگاهت به کالبدم جان نمیداد ...

روز هفتم

دیگر من ــی وجود نداشت ...

ناشنیده ها ...

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ب.ظ


هرچه از عشق بگوییم کم است و

هر چه از عشق بشنویم کمتر ...

--------------------------------------------

بیگانه ی ِ عشقیم ، زِ شغلِ هوسی چند

آبِ رخ عنقایی ما را ، مگسی برد

حضرت بیدل علیه الرحمة

شن زار ...

پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۳۶ ب.ظ

دوست دارم چشمم را

از تمام رنگ و لعاب های این شهر ببندم

و به روی کویر یکرنگی باز کنم ...

شاید اینطور کفشدوزک ها

چشم طمع از پاپوش پاره ی من بردارند ...

همان شن های صحرا خوب است

اگر پایم را بسوزاند هم خوب است ...

لا اقل اینطور مطمئنم که

چیزی از من کم نمیشود ...

میخواهم در کنار آفتاب

در خنکای سایه ی بوته ای بنشینم

که از آن آتش می بارد ...

و پی در پی به دنبال سرابی باشم

از جنس شراب

نه در قعر زمین

در بالای سر

از آنجائی که نور میتراود مهتاب...

و به آن شاخه گل نیلوفر

که ننشسته ست اشک بر روی گلش

در کنار آفتاب ...

در کنار سایه های بادام

در تمام ساعات

بخوانیم با هم

من عاشق برگ گل نیلوفری ام

که با من خندید

و با آن رخ پنهان

که به زیر افتاد آب

و به گل بنشست دل

که با خود گفتا

کاش بماندی در شهر

و در ساحت شب میدیدی

رخ ماهش در آب

میان ریسه بندی های شهر

و میان تمام خرده فروشی های آن

میترواد مهتاب

در بالای سر

نه در قعر زمین

تو به دریاها ، اقیانوسها

چشم بدوز

نه در قعر زمین ، در بالای سر

از آنجائی که نور میتراود مهتاب ...


چنگ من و گیسوی تو ...

جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۸ ب.ظ

دوست دارم مقابلم بایستی

و من

موهایت را شانه کنم

مرتبشان کنم

پس آنگه

چنگ به گیسوانت ببرم

و باز پریشانت کنم ...